رمندگان شهرستان خوشاب در دوران دفاع مقدس به همراه حاج عباس ملکی

رمندگان شهرستان خوشاب در دوران دفاع مقدس به همراه حاج عباس ملکی

بازدیدها: 4135

آخرین برگ‌های زندگی اولین بسیجی سلطان‌آباد

اگر چکیده بیش از ۶ دهه عبادت پدر را بعد از عشقش به اقامه نماز اول وقت و تلاوت هر روزه کلام‌الله مجید بخواهم بیان کنم، باید در چند جمله از زبان خودش خلاصه بگویم، «نه حسود بودم، نه حسرت مال مردم را خوردم، نه به مال مردم چشم داشتم و هر روز که از خواب بیدار می‌شدم، بعد از عبادت و بندگی خدا به امید رزق و روزی حلال با توکل بر خدا می‌رفتم.»

رمندگان شهرستان خوشاب در دوران دفاع مقدس به همراه حاج عباس ملکی
رمندگان شهرستان خوشاب در دوران دفاع مقدس به همراه حاج عباس ملکی

به گزارش ایکنا از خراسان رضوی، در حالی که پدرم در حال درد کشیدن است و از شدت درد دندان‌ها و لب‌هایش را به هم می‌فشارد و پزشکان سبزواری نتوانسته‌اند بیماری او را تشخیص دهند، بعد از حدود ۴۸ ساعت تحمل درد زیاد در یک روز جمعه راهی تهران می‌شویم، راهی طولانی که هر لحظه پدر از شدت درد به خودش می‌پیچد و عملاً نمی‌توانم کاری برایش انجام دهم و طی یک مسیر ۸ ساعته گویی یکسال برایم  به‌طول می‌انجامد.

بعد از رسیدن به تهران و تزریق چند مسکن قوی در یک بیمارستان و تشخیص انسداد روده پدر فرصتی پیدا می‌کنم تا خاطرات هفت دهه از زندگی پدرم را مرور کنم و پدر که گاهی اوقات دردش تسکین پیدا می‌کند، در دیار غربت برایم از خاطرات دوران دفاع مقدس و سختی‌هایش می‌گوید، از دورانی که بهترین دوستانش شهید شدند و او جامانده از قافله اعزامی دوستان شهیدش است.

داستان تولد

حدود ۷۵ سال قبل دو جوان تازه ازدواج کرده در روستای سلطان‌آباد، مرکز شهرستان خوشاب امروزی در حالی که چندین سال بود از داشتن فرزند محروم بودند، به سفارش پیرغلامان اباعبدالله‌الحسین(ع)، نامه‌ای به حضرت ابالفضل‌العباس(ع) در کربلا می‌نویسند و برای داشتن فرزند به او توسل می‌جویند.

با ارسال نامه به کربلا توسط زائران اباعبدالله‌الحسین(ع)، بعد از انداختن نامه داخل ضریح یکسال بعد هر دو از همسرانشان صاحب فرزند می‌شوند و هر دو، کودک تازه متولد شده را عباس نام می‌نهند، عباسی که عاشق اباعبدالله‌الحسین(ع) و حضرت عباس(ع) می‌شود و سالیان متوالی به عشق آن‌ها پیاده به کربلا سفر و به عشق آن‌ها هر ساله در محرم مداحی می‌کند و هر ساله نوحه «اباالفضل علمدار» را می‌خواند.

شیرینی تولد فرزند برای پدربزرگم ماندگاری زیادی ندارد و اجل فرصت زیادی به او نمی‌دهد و بعد از گذشت ۳ سال از تولد کودک، پدربزرگ در حادثه رانندگی با زندگی وداع می‌کند و مادر بعد از این حادثه تلخ مدت زیادی در بستر بیماری قرار می‌گیرد.

آغاز انس با قرآن از ۵ سالگی

کودک یتیم و تک فرزند خانواده در حالی که ۵ سالگی خودش را می‌گذراند برای یادگیری کلام‌الله مجید از سوی مادربزرگ مادری هر روز از صبح تا غروب به مکتب خانه می‌رود.

پدرم درباره این بخش از زندگی خودش می‌گوید: حدوداً ۵ ساله بودم که مادربزرگم مرا به پشتش می‌بست و صبح‌ها به مکتب‌خانه می‌برد. بخاری‌هایی داشتیم که آتش آن با کود حیوانی روشن می‌شد و خانه را گرم می‌کرد.

وی درباره تدریس یکی از معلمان قرآنش، اظهار می‌کند: استاد هر روز معمولاً درس جدید می‌داد و درس‌های قبل را به مرور از تعدادی از بچه‌ها سؤال می‌کرد. دختر و پسر از کوچک و بزرگ با هم بودیم، جزء ۳۰ معروف به عم جزء را به روش استاد که تمام می‌کردیم باز می‌گشتیم به اول قرآن و از سوره بقره تلاوت قرآن را مجدداً آغاز می‌کردیم.

این قاری قرآن ادامه می‌دهد: این یادگیری معمولاً برای روان‌خوانی و قرائت کامل تا یکسال طول می‌کشید. عده‌ای نیز به دلیل بازیگوشی تا آخر سال همان جزء ۳۰ را می‌خواندند. مزد این یک سال ۳۰ مَن گندمی بود که پدر و مادرها معمولاً هدیه می‌دادند. بعضی‌ها هم که توان مالی نداشتند صلواتی آموزش می‌دیدند.

پدر در حالی که به دور‌دست‌ها خیره شده و در ذهنش خاطراتش را مرور می‌کند، ادامه می‌دهد: حدود یک‌سال مکتب‌خانه قرآن رفتم اما برای رونق گرفتن تنها مدرسه روستا به نام عطار که چند دانش‌آموز بیشتر نداشت ما را به دستور دولت شاه به اجبار به مدرسه بردند و من را نیز به دلیل یادگیری کلام‌الله مجید و بلد بودن حروف الفبا در کلاس دوم ثبت‌نام کردند. در آن زمان تنها دو  مکتب‌خانه در سلطان‌آباد وجود داشت، یکی مکتب‌خانه «مرحوم کربلایی میرزا» و دیگری مکتب‌خانه قرآن «مرحوم کربلایی خیرالنساء» که استاد مسلط و دارای اقتدار در زمینه قرآن و آموزش قرآن به کودکان بود و در حالی که همه از او حساب می‌بردند، اما همیشه مرا به خاطر از دست دادن پدرم در کودکی دوست داشت و بیش از دیگران به من محبت می‌کرد.

ممانعت از ادامه تحصیل

روزگار تحصیل پدر زیاد دوام نمی‌آورد و بعد از اتمام پایه ششم ابتدایی در حالی که یکی از نخبگان مدرسه بود اما به اصرار عمو و بستگان نزدیک از رفتن به سبزوار برای ادامه تحصیل ممانعت می‌شود و بهانه‌‌شان را خردسال بودن او بیان می‌کنند.

نامنی یکی از همکلاسی‌های پدر می‌گوید: ای کاش حاج عباس را برای ادامه تحصیل به سبزوار می‌فرستادند، او یکی از نخبگان مدرسه بود و دارای ذهنی بسیار قوی در محاسبات ریاضی بود و اگر امکانات تحصیل برایش فراهم بود، او یکی از مهندسان درجه یک کشور شده بود.

ممانعت پدر از تحصیل در دوران کودکی باعث شده بود همیشه تحقق آرزوی تحصیل خودش را بین فرزندانش جستجو و برای رسیدن آن‌ها به کمال و رسیدن به قله‌های علم و دانش تلاش زیادی داشته باشد و همیشه مشوق فرزندانش برای تحصیل شود. او همیشه برای فرزندانش بهترین امکانات را در حد توانش با کارگری و کشاورزی فراهم می‌کرد تا بتوانند در شهرستان سبزوار تحصیل کنند.

با ممانعت از رفتن حاج عباس برای رفتن به مدرسه سبزوار، زندگی جدیدی همراه با سختی‌های روزگار برایش آغاز می‌شود و او با فعالیت در زمین‌‌های کشاورزی و کارگری در تهران برای تأمین معاش به کمک خانواده می‌شتابد.

کشاورزی در مسیر سیلاب‌ها و زمین‌های رباط‌جز

او با بیان اینکه حدود ۱۵ کیلومتر مسیر سلطان‌آباد تا بیابان‌های روستای رباط جز را پیاده طی می‌کردیم و در زمین‌های کشاورزی که در مسیر سیلاب‌ها قرار داشت با کاشتن خربزه و محصولات کشاورزی روزها در آنجا نگهبانی می‌دادم، می‌گوید: با آوردن خربزه‌های رسیده هنگام سحر به سلطان‌آباد از طریق حیوانات اهلی آن را به مسافرانی که از این مسیر به دیگر شهرها سفر می‌کردند، به قیمت به دو ریال می‌فروختیم.

پدر با بیان اینکه در آن زمان مسیر سیلاب‌ها بهترین مناطق برای کشاورزی بود و چاه عمیقی در آن دوران وجود نداشت، ادامه می‌دهد: در زمستان کشاورزان با هدایت سیلاب‌ها به زمین‌های کشاورزی آن‌ها را آبیاری می‌کردند و برای کشت محصولاتی نظیر گندم و جو آماده می‌کردند.

حاج عباس یکی از سختی‌های آن دوران را نبود آب لوله‌کشی و آب شرب در بسیاری از مناطق شهرستان خوشاب بیان و اظهار می‌کند: وقتی کوزه و یا ظرف آب را بر دوش می‌گرفتیم و در مسیر ۱۵ کیلومتری سلطان‌آباد تا بیابان‌های رباط‌جز پیاده تا سر زمین می‌رفتم، در بین راه اگر فردی آب تقاضا می‌کرد، مانند این بود که جانش را می‌خواهند از او بگیرند؛ چرا که حمل آب از یک مسیر ۱۵ کیلومتری و نگهداری آن برای جیره یک هفته در بیابان کاری بسیار طاقت‌فرسا بود.

در حالی که عکس رادیولوژی و سی‌تی اسکن ریه‌های پدر را می‌گیرم چند نقطه سفید شک پزشکان را برای ابتلا به کرونا برمی‌انگیزد اما پدر می‌گوید آثار زمان جنگ تحمیلی و حضور در مناطق شیمیایی است.

عکس‌ها برای اطمینان بیشتر برای متخصصان ریه و پزشکان دیگر در آن شب ارسال می‌شود و منتظر نظر پزشکان می‌مانیم.

حدود ساعت ۲۳ شب است که پزشکان عدم ابتلای پدر را به کرونا تأیید می‌کنند و نظر پدر را برای آثار شیمیایی مناطق جنگی قبول می‌کنند.

ادامه دارد…

علی اکبر ملکی، خبرنگار ایکنای خراسان رضوی

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *